زمان جاری : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 - 4:16 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






تعداد بازدید 645
نویسنده پیام
younes_a2000 آفلاین



ارسال‌ها : 1
عضویت: 25 /7 /1391
شناسه یاهو: younes_a2000
تشکر شده : 1
داستات عزت و مهرک
عــــزت و مــهـــرک

اين داستان به زماني بر مي گردد كه در مكران،شخصي به نام ملا فاضل رند به عنوان شاعر شهرت پيدا كرده بود .گر چه در آن زمان شاعران ديگري همچون ملا قاسم كه برادر او بود،ملا بوهير وديگر شعرا نيز بوده اند،ولي آن شيريني و جذابيتي كه اشعار ملا فاضل بود در اشعار ديگر شاعران ديده نمي شد.ملا فاضل و ملا بوهير با هم خيلي دوست بوده واكثر اوقات با هم به شهرهاي ديگر سفر مي كردند. روزي طبق معمول دو دوست با هم به شهر سرباز عازم شدند.آنها در مسير خود از قريه پيردان عبور مي كردند.در آنجا بود كه آنها زيباروي پيردان را كه در كنار پنجره نشسته بود،ديدند بوهير متوجه زيبارويي مي شود كه از كنار پنجره ي خانه اش مناظر بيرون را مشاهده مي كرد . اواز حسن وزيبايي بي انتهاي آن دختر كه مهرك نام داشت ،حيران ،مات ومبهوت شد.سپس در اشعار بلوچي اينگونه رفيقش را مخاطب ساخت:


كپودرمان گلين درنگءَ(كبوتري بر گلزار نشسته است.)
فاضل بلافاصله در مصراعي از وي چنين پرسيد:

كجام ديم ءَديان گومبءَ(به كدام سمت برگردم)

بوهير در مصراعي ديگر چنين بيان كرد:

دريگءَكاپرءِِِ لمبءَ
(آن طرف كنار پنجره)

فاضل نگاهي به آن سمت انداخته وبا ديدن مهرك خود را باخته وبه دوسنش جنين گفت:

دوتيري ايرانت په ونگءَ
(همجون تفنگ دولولي براي سينه هاست.)

بوهير نيز گفته هاي دوستش را تأييد كرده وبلافاصله گفت:

تفنگءِ پر انت په جنگءَ
(مانند تفنگ پري براي جنگ است)

فاضل كه خود را در مقابل زيبايي مهرك باخته بود،گفت:

سرون قربان په مه رنگءَ
(براي آن ماه پاره فدا شوم.)


اينگونه ملا فاضل با ديدن حسن و جمال مهرك شيدا شد.اسم كامل وي مهرخاتون بود. ولي والدينش به خاطر محبتي كه به وي داشتند،او را مهرك صدا مي زدندكه رفته،رفته در ميان مردم نيز به آن اسم معروف شد.مهرك از خانواده ي رئيسي بود. اسم پدرش سامك (سيامك)بود.سامك فردي شريف و مهمان نواز بود.چند روز بعد،دو دوست يعني ملا فاضل و ملا بوهير از پيردان خارج شده وبه سوي شهر خود«مند»حركت كردند.در نزديكي هاي مند،به يك آبادي معروف به نام «قاسمي چاه»رسيدند.در اين آبادي ملا قاسم برادر ملا فاضل ساكن بود.او خبر رسيدن برادرش را به آبادي شنيده وبه استقبال وي آمده بود.وقت نماز مغرب بود.هر سه نفر براي نماز جماعت آماده شدند.ملا فاضل پيش نماز شده وبقيه پشت سر او اقتدا كردند. در حال نماز بودند كه كبوتري از روي شاخه ي درختي به آواز خواندن مشغول شد.ملا فاضل با شنيدن آواز كبوتر ،در نمازش مرتكب اشتباه شد كه به سجده ي سهو منجر گشت.پس از اتمام نماز ،ملا قاسم از برادرش ملا فاضل پرسيد: چه چيزي عامل شد كه تو در نماز مرتكب اشتباه شوي؟فاضل جواب داد:صداي كبوتر را كه شنيدم به ياد مهرك افتادم .از اينجا بود كه سجده  سهو پيش آمد. ملا قاسم او را سرزنش كرده وگفت:درنماز نيز افكار بيهوده را از سر بيرون نمي كني؟وقتي كه فاضل از طرف همراهان خود سرزنش شد چون استاد سخن بود،كبوتررا مخاطب ساخته وبلافاصله قطعه شعر طولاني اي سرودكه چند مصراع ان چنين است:


بل كپوت كوكوان زهير نالين

 قاسمي چاهءِمرغ اول سالين


*****************************************
كرامگاني چاهي ءُشكر گالين

مني نصيحت انت مرغ نه سر حالين


*****************************************
دير منند مرغ تو اچ ادا بال كن

هيتءُگنج آبادءَمان مترتاب كن


*****************************************
تنيگ بئي بندگاهءِ سرءَ آپ كن

رندان مان گواسولكان خبرداركن


*****************************************
مرغ مني دوستءِگندگي ميل انت

پيردان مان راستي نيمگءَ نول انت


*****************************************
چوتوءِسياهين من گورءَتيل انت

كرّگي گيربهي لائقءِسيل انت



*****************************************
لعل گروكءِمان كله ءِتوكءِ


مات بزرگءِ ءُپت كجءِ هوتءِ


*****************************************
فاضل گناه كارءِبيتگ سكين

گر به بخشيت انت قادر لاشكين


*****************************************
ملا فاضل در شهر مند يك دوست ديگري نيز به نام ملا عزت داشت.او هم شاعري نام آور وجواني رعنا وزيباروي بوداو نيز تعاريف زيبايي مهرك را از زبان دوستش فاضل شنيده وناديده عاشق مهرك شد.مهرك نه تنها با حسن وزيبايي خود ملا فاضل را بي تاب كرده بلكه افراد زيادي طالب وي بودند.از آنجايي كه وي نامزد پسر عموي خود بود،به اين دليل ملا فاضل و ديگران پس از مدتي خاموش شدند؛وميدان براي عزت خالي شد. گفته مي شود كه ملا عزت از قبيله ي باران زهي بودودر روستاي دهان از توابع مگس ساكن بود.پدرش (لله)نام داشت.او پيشه ي زرگري داشت وبراي كسب وكار خود هميشه از جايي به جاي ديگر مي رفت.اگر در جايي كاسبي بيشتري داشت، چند روزي آنجا مانده وسپس به جاي ديگري مي رفت.وقتي كه او داستان مهرك را شنيد فقط براي ديدن مهرك راهي پيردان شد.او در پيردان چند بار مهرك را ديده و او را از تعاريفي که شنيده بودچندين برابر زيباتر ديده دوبا جان دل شيفته ي وي شد.زيبارويي و جمال مهرك آرام و قرار را از عزت گرفت.اودر عالم بي قراري خود در اشعارش حسن مهرك را چنين ستود:


وردءِدرودءِاكبر صحبان بناء كنت

دل بلبلءِكه ناليت صد هوءُ آه كنت


*****************************************
بعد ثناءِجبار،نعتءِ رسول كنت

آچهار يارءِنامءَوردءِزبان كنت


*****************************************
من ديستگ ليلي اندام شمسءَُتهاركنت

ابروءِهردو عينان دلبر چراغ كنت


*****************************************
گرچه مهرك نامزد پسر عموي خود بود اما وقتي كه چشمانش به عزّت افتاد شيفته او شده و با جان دل خواهان وي شد.عزت براي خواستگاري وي قاصدي نزد سامك فرستاد.پدر مهرك در جواب وي گفت كه مهرك نامزد دارد.ولي عزت آنگونه كه حافظ شيرازي گفته است كه:


دست از طلب باز ندارم تا كار من برآيد

جان رسد به جانان يا جان زتن برآيد


از اين جواب ،مأيوس نشده و هميشه كسي را براي خواستگاري مهرك نزد والدين وي مي فرستادووقتي كه والدين وديگر اقارب مهرك متوجه شدند كه عزت بي انتها شيفته ي مهرك شده است و اصلاً حاضر نخواهد شدتا وي را رها كند،با همديگر نقشه كشيدند كه اگر بار ديگر به خواستگاري بيايد از او در قبال پذيرفتن نامزدي مهرك مبلغ زيادي مطالبه كنندتا وي از پرداخت آن عاجز مانده وخود را به كنار بكشد.روزي قاصد عزت بار ديگر نزد والدين مهرك رفته وموضوع را با آنها در ميان گذاشت.والدين مهرك گفتندكه فردا عزت را به خانه ما بياور.روز دوم،عزت نزد والدين مهرك رفت آنها به وي گفتندكه شرايطي داريم كه توبايد آنها را برآورده سازي.عزت جواب داد: من به خاطر مهرك هر شرايطي كه داشته باشيد انجام خواهم داد.آنها
اشياي مندرجه ذيل را به عنوان حق مهريه طلب كردند.«ده نفر كنيز وغلام جوان سال،يكصد رأس بز و گوسفند،هفت رأس گاو،هزاران مبلغ پول نقد،لباس و زيور آلات.»كه عزت قبول كردهومبلغي را به عنوان پيش پرداخت،به آنها داده وبراي تهيه و آماده كردن ساير اقلام از آنها فرصت خواسته وبه بندر گوادر رفت.اودر آنجا به فراهم كردن انواع البسه وپوشاك وطلا و جواهرات براي مهرك مشغول شد.

از قضا روزي قافله اي از جانب باهو به پيردان وارد شد.آنها از كناره هاي رودخانه عبور مي كردند،آن وقت مهرك به همراه دوستان خود براي شنا كردن در رودخانه آمده بود.وقتي كه قافله كاملاً نزديك شده بود،دوستانش به او گفتندكه سريع خود را بپوشاندكه قافله خيلي نزديك شده است.مهرك احساس كرد كه اگر از رودخانه بيرون رفته وتا بخواهد خود را بپوشاندكاروانيان متوجه وي خواهند شدبنابراين وسط رودخانه قرار گرفته وسر خود را محكم به طرفين جنباند؛موهاي سرش همچون پرده ي سياهي تمام بدنش را پوشاند.كاروانيان با ديدن وي ابتدا فكر مي كردندكه پريزادي پرواز كنان آمده وبراي شستن بدنش وارد رودخانه شده است ،اما وقتي كه نزديكتر رسيدند اندكي ترسيدندزيرا به جاي يك پريزاد ،يك موجودي را ديدندكه تمام بدنش از مو پوشيده بود وحتي چشم و صورت وي نيز ديده نمي شود.آنها فكر كردندكه از اجنّه است،لذا سريع آب نوشيده واز آنجا دور شدند.وقتي گه كاروانيان وارد شهر شدند،موضوع را براي اهالي آنجا تعريف كردند.آنها كاروانيان را تفهيم كردندكه پري يا اجنّه اي در كار نبوده بلكه او زيباروي پيردان مهرك بوده است.روز بعد امير قافله به منزل سامك رفت .وقتي كه او مهرك را ديد ،از زيبايي بي انتهاي او متحير شد.او به مهرك خيره شده وتا مدتي از زيبايي او تعريف مي كرد.گفته مي شود كه چشم شوري داشته ونظر وي براي مهرك بلاي جان گرديد.مهرك پس از رفتن آن شخص بيمار شده وسه روز پس از آن دار فاني را وداع گفت.

وقتي كه عزّت ،لباس ،زيور آلات ووسايل مورد نياز ديگر عروسي را خريداري كرده واز گوادر به پيردان برگشت به او خبر رسيدكه مهرك از دنيا رفته است اين خبر براي عزّت همچون بلاي ناگهاني و آفت آسماني بود.او چنين حالي پيدا كردكه گويا زمين و آسمان به هم خورده بودند.او ابتدا باور نكرد پس از تحقيقات و پرس وجو ي بيشتر مطمئن شدكه مطلوب وي در دنيا نيست.اوبه ياد مهرك افتاده وآهي در دل كشيده وچنين سرود:


من عاشقءِ خدايان

بر دين مصطفي يان


*****************************************
عزّت بن لله يان

چوشه مريد جلايان


*****************************************
كچكول عصاءَ زيران

چو كابلءِ فقيران


*****************************************
تكّر گدايي پندان

من مهرگلءَ نگندان


*****************************************
پنجگور تا جيوني ءَ

كابل تا غزنويءَ


*****************************************
گنداوگءُ مريّءَ

نگندان چوشين پريّءَ


*****************************************
كي كنت تئي همسريءَ

مهرجان تئي دروريءَ


*****************************************
رپتون په ملكءِ تهران

واتر كتون اير افشان


*****************************************
اتكون پدا مان پيردان

مان مهركءَ نگندان


خلاصه عزت براي مهرك شعر مي سرودواورا ياد كرده واز ته دل آه و ناله مي كرد .بعضي از مردم نسبت به وي اظهار همدردي كرده وچون هيچ كار ديگري ازدست  آنان بر نمي آمد فقط به او تسليت مي گفتند.ولي هيچ تأثيري بر وي نمي گذاشت.او فقط به مهرك فكر مي كرد و نام او را بر زبان مي راند. پس از مهرك ماندن در پيردان  براي عزت سخت شده بوداو زندگي خود را تباه شده مي ديد،بنابراين شهر پيردان را مخاطب ساخته  وچنين نفرين كرد:


بي مهركءَ پيردان سياه سچات

  خلق در رچات سياه دنّ ءَ تچات


*****************************************
ارمان ارمان په مهر خاتونءَ

گون نكپتون كه بوانان ياسين ءَ



گفته مي شود كه بعداز نفرين عزّت پيردان رونق خود را از دست داده واهالي آن به جاي ديگر كوچ كرده و فقط تعداد اندكي در آن باقي ماندند.عزّت هم بعداز مرگ مهرك از پيردان به پنجگور رفت وبعد از اين كه ياد وخاطره ي مهرك دوباره برايش زنده شدبه جنگل و بيابان سر نهاد وديگر از وي خبري نشد.


همیشه آخرش خوب تموم می شه ، اگه الان خوب نیست یعنی هنوز آخرش نرسیده !



سه شنبه 25 مهر 1391 - 23:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از younes_a2000 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: ebi &



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :


تماس با ما | داستات عزت و مهرک | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS